May 12, 2015

مراقبۀ صدای چاکرای چهارم - آناهاتا چاکرا - روز 1

شنبه 1390.07.30
قبل از مراقبه : مراقبۀ کریستال و مراقبۀ نفس کوتاه
مراقبۀ روز :
امروز سر درد داشتم، با اینکه قرص خورده بودم ولی هنوز قرص به لحظۀ اثر گذارش نرسیده بود و من مراقبۀ کریستال صورتی رو انجام دادم و همین باعث شد سر دردم بیشتر بشه.
این چاکرا مثل چاکرای سوم نبود. به جای ارتعاش احساس درد در بعضی نقاط بدنم می کردم. پشت زانوی راستم شروع به حالتی مثل ضربان نبض کرد و بعد درد نافرمی در اون قسمت پیچید، بعد هم زیر بغل و روی دنده های راستم و بعد هم نقطه ای روی تخمدانها و بعد سرمای زیاد در ناحیۀ قلب.
دردها با شروع بوق بلند بعد از صدای موج دریا شروع می شد.
شهودی هم داشتم : دوربین من از زیر توده های برف همراه با یک جوجه اردک یا شایدم از نوع وحشی ( چون پشتش راه راه بود و کرک داشت و هنوز پر در نیاورده بود ) بیرون آمد. جایی مثل قطب بود چون در دور دست فقط یخ و کوههای برفی و یخی دیده می شدن. بنظرم اولین تجربۀ بیرون اومدنش بود. اونجایی که ازش بیرون اومده بود یعنی زیر برفها، یک لانه وجود داشت. دوربین من هم سطح و هم اندازۀ جوجه اردک بود، شایدم از دید یک جوجه اردک دیگه که پشت اون راه می رفت می دیدم. کمی جلوتر دوتا پرنده که شاید مرغ ماهیخوار بودن فرود اومدن و دیدم که جوجه اردک دوان دوان به سمت اونها میره ( شاید از روی کنجکاوی ).
کلاغ دربارۀ مراقبه ام گفت : احساس درد در نقاط مختلف بدنت به این دلیل بوده که اون قسمتها گنجایش اون حجم انرژی رو نداشتن و با صدای چاکرای چهارم شروع به جا باز کردن بودن تا به اندازۀ انرژی داده شده جا داشته باشن.

مراقبۀ شب : 
مراقبه با کریستال سفید باعث ایجاد سرگیجه می شد ولی نه به اندازۀ شب قبل.
در حین شنیدن صدای چاکرا نادیهان شروع به ضربانهای درشت می کردن. انگار حبابهای بزرگ هوا از توشون قُل قُل می زد و این حرکت منجر به درد می شد.
امروز غمگین بودم در برخورد با والدین بیچاره ام پرخاشگر شده بودم. نمی دونم دلیلش چی بود، آیا علاقه ای بود که به کلاغ داشتم و اون نسبت به این علاقه بی تفاوت بود؟! چون دقیقن از دیشب بعد از قطع تماس با کلاغ دچار این حالت شدم البته این حس غم الان خیلی قویتر شده و شایدم عصبانیت از دوستان مشترکمون که باعث انزوا و غصه دار شدنم شده بود؟! فقط احساس می کردم می خوام جایی باشم و هیچکس رو نبینم و کلاغ هم زودتر تلفن رو قطع کنه و بره، ولی اون در صحبت کردن پافشاری می کرد تا جائیکه داشتم کلافه می شدم. من بهش ابراز علاقه می کردم و اون نمی فهمید و از دوست داشتن جمیــــــــع شاگردهاش صحبت می کرد و ... این حس اصلن خوب نیست. آزار دهنده است، کفرمو در میاره ... نمی دونم شایدم این اوضاع نابسامان نتیجۀ همزمانی مراقبۀ چاکرای قلب و احساسهای قدیمی بوده و قلبم داره روش تمرکز می کنه وحساس تر شده و این داره باعث آزار می شه.

No comments:

Post a Comment