June 17, 2014

مراقبۀ آتش - نماد 3- روز اول

چهارشنبه 90.06.16
مراقبه با معجون گیاه.
امشب برخلاف روزهای اول هر سمبل، هیچ شهودی و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاد.
اول که روی لوگو تمرکز کرده بودم صفحه طبق معمول زرد پررنگ شد.
بار دوم که تمرکز کردم یک کادر منظم یک اینچی اطراف کاغذ به رنگ آبی روشن درآمد و داخل کادر به رنگ زرد متمایل به نارنجی شد.
در همون حین یک تصویر جلوی چشمم ظاهر شد، زنی لاغر اندام با یک بلوز سفید با آستینهای بلند ( مثل پیراهن مردانه ای که مردان اسپانیا در مراسمهای خاص می پوشیدن ) به تن داشت و موهاشو سفت کشیده بود و پشت سرش بسته بود ولی صورتش نور خالص و سفید بود. انگار نشسته بود پشت یه میز و بسیار شق و رق بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود.
تصویر بعدی با کلام همراه بود : « پدرم عاشق موهای طلایی من بوده از بچگی » و بعد تصویر یک کودک 2 ساله ( 80% دختر بود) با موهای کوتاه طلایی دیدم که جلوی یک میز نشسته و مشغول نقاشی کشیدن بود. بچۀ نازی بود و رنگ و روش مثل بچه های اروپایی بود. بعد ناگهان تصویر موهای لَخت و بلوند جلوی چشمم ظاهر شد.
بار سوم که روی لوگو متمرکز شدم تشعشع زرد و سفید از بالای کاغذ در حال رد شدن از چپ به راست بود، درست مثل شب پیش و دیگر هیچ ...
کلاغ گفت : « شهودی که داشتی ممکنه مربوط به کس دیگری باشه که همزمان با تو مشغول مراقبۀ آتش بوده و چون سطح انرژیهاتون به هم نزدیک بوده، موجود خورشید شما رو به هم متصل کرده. دیدن رنگ و نور سفید هم نشونۀ خوبیه که چشم سومت خود به خود دوست داره و عجله داره که باز بشه اونهم با اقتدارهای خودت نه با کمک کسی. موجود آینه ات رو دعوت کن و ازش بخواه در خواب مهمون اون باشی تا بهت بگه جریان شهودی که دیدی چیه »
من هم اینکارو انجام دادم ولی نتیجه نا امید کننده بود.

*** بطور کلی انگار کسی قرار نیست هیچ رمزی رو باز کنه و یا در این مسیر به من کمکی بده یا منو به عالم اثیری ببره ( چون هر وقت از کلاغ می خوام که منو هم مثل شاگردهای دیگه اش به عالم اثیری ببره، بهانه میاره و میگه استادت خواسته تا اینکار انجام ندم برات برای اینکه خودت باید بری بدون کمک کسی ) یا ... فقط خودمم که در نهایت روزی به تنهایی به همۀ این اقتدارها میرسم اونهم به تنهایی و شیرینیش هم به همینه که بدون کمک حامی یا کس دیگه ای به این نقطه برسم. 
در کل انسانها تنها و عریان به دنیا میان و تنها و عریان ( یعنی چیزی با خودشون نخواهند برد) هم از دنیا میرن ولی اگر در این مسیر دیگران از همراهیه هم کلی مستفیض می شن باید بدونم که این شامل حال من نمیشه. خدارو شکر دیگه مثل سابق محتاج به حضور دوستان و در کل به آدمها نیستم و بود و نبودشون داره برام کم کم یکسان میشه و اینم مدیون درسهایی هستم که به زور کتک از استاد بزرگ « زندگی » یاد گرفتم . فهمیدم «من، ورکانا » باید تمام مسیر زندگی رو تنها گز کنم بدون حضور اطمینان بخش یک دوست یا درک شدن از طرف حداقل یک نفر، بدون هیچ انتظاری از کسی. هر انسانی در لباس دوست، عاشق، استاد و ... اومده با خودش خنجری آورده و از پشت به من زده و ممکنه باز هم این اتفاق بیفته. در کل  ضرر حضور افراد در زندگیم بیشتر از منفعتی بوده که آوردن. ولی باز مشکلی نیست روزی اقتدارهای بدست اومده در هر رابطه به کمکم میاد. 
هنوز هم احساس می کنم اطرافم داره به دست خودش خالی میشه و دست افراد رو خودش برام رو می کنه و اجازه نمی ده وقتی اون رو طلب کردم، پای رقیبی وسط بیاد ... من راضی ام 
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار

*** اضافه شده در 93.03.27 ( بعد از نوشتن خاطرات اونروز گفتم حرف دل الانم رو هم بگم)

No comments:

Post a Comment