February 06, 2012

مقدمه


35 سال 4 ماه و 1 روز پیش در چنین روزی، ساعت 1:20 من به دنیا اومدم.
در مورد اینکه اشتباه کردم که اومدم یا نه، فعلاً نظری ندارم چون هنوز لحظۀ احتضار رو تجربه نکردم. گفته می شه مردم در اون لحظه واقعاً می فهمن چه غلطی کردن؛ شایدم نه... می فهمن که بهترین کارو کردن که زندگی روی زمین رو انتخاب کردن.
هر چند گاهی اوقات احساس می کنم برای من اشتباه بزرگی بود.
بنظر می رسه حتی سی و پنج سال پیش در شکم مادرم وقتی منتظر بود که با تزریق آمپول درد، منو بزور بدنیا بیاره، علارغم اینکه یکبار از جریان فرار کرده بودم  و به آسمون برگشتم و همینطور با اینکه دوباره پشیمون شده و برگشته بودم و گذاشته بودم نُه ماه بگذره و یک هفته هم روش؛ هنوز همچنان مستأصل به ته نشسته بودم و درست در اون لحظه بیشتر از الان مطمئن بودم که دارم مرتکب بزرگترین اشتباه زندگیم می شم؛ اینطور که می گن علاوه بر به ته نشستن حتی تکون هم نمی خوردم و اینکار باعث نگرانی مادر و پدر و دکترم شده بود و مجبورشون کرده بود که به زور متوصل بشن. ولی الان درک می کنم که چرا اونطور رفتار می کردم؛ در عالم بچگی فکر می کردم اگر تکون نخورم کسی متوجه حضورم نمی شه و من دوباره می تونم اشتباهم رو جبران کنم و برگردم آسمون. غافل از اینکه باید زودتر به فکر می افتادم و اونموقع دیگه اونقدر گنده شده بودم که انگار مامانم یه توپ بسکتبال زیر لباسش قایم کرده و با توجه به سوابق ورزشی مامانم این ذهنیت هم نمی تونست کمکم بکنه.
بالاخره ... اومدم، یعنی آوردنم ... و توی این نُه ماه و یک هفتۀ وقت اضافه، اونقدر به این مسئله که بیام یا برگردم فکر کرده بودم که به گفتۀ حاضرین کلی موهام و ناخنهام بلند شده بود و یه جورایی به یک نوزاد تارک دنیا شبیه شده بودم. فکر کنم این مسئلۀ بغرنج اونقدر مشغولم کرده بود که نمی گذاشت به خودم برسم. حالا که خوب فکرشو می کنم می بینم این حالت رو الانم دارم؛ اینقدر به یه مسئله فکر می کنم که زمان از دستم می ره و کار از کار می گذزه ...
...
به هر حال وارد این دنیای زیبای ترسناک شدم که بتونم یه روزی اگه خدا بخواد یه حرکتی بکنم که...
من تک فرزند یه خانواده بودم با مادرم 37 سال و با پدرم 41 سال اختلاف سنی داشتم و کلاً میانگین سنی فک و فاکیل هم بالاست، این یعنی اینکه الان که دارم مینویسم خیلیهاشون دیگه نیستن و کم کم داریم منقرض می شیم به امید خدا. و این معنی دیگه ای هم میده که مهمتر از انقراض فامیلیه ؛ من تنها و گوشه گیر ادامه میدادم. البته همبازیهام دوتا پسر دائیهام بودن که یکی 4 سال و یکی دیگه 7 سال از من بزرگتر بود و دختر عموم که 5 سال بعد از من به دنیا آمد و البته پسرهای همسایه و مهد کودک - و نه دخترهای مهد کودک، دبستان، راهنمایی و دبیرستان - بودند که به داد تنهایی من رسیدن.
البته همیشه هم اینطور نبود، اکثر اوقات تنها بودم از حدود 2 سالگی شروع به نقاشی کردم و 3 یا 4 ساله  که بودم وقتی مهمان داشتیم سرگرمی عجیبی برای خودم درست کرده بودم، یک جای مخفی که بتونم همه رو ببینم ولی خودم دیده نشم رو انتخاب می کردم و بعد یکی از مهمانها رو که جلوی دیدم بود انتخاب می کردم، وبهش خیره می شدم، تا اون حد که احساس می کردم وارد جسم اون شدم، در اون لحظه حس اون حس من می شد، یعنی اگر چیزی رو لمس می کرد من لمس می کردم یا اگر دستش به جایی می خورد و درد می گرفت من حس درد رو می گرفتم . این بازی دلچسبی بود و البته غیبت طولانی من باعث می شد بازیم خراب بشه. ( این کاری که اونموقع مثل آب خوردن انجام می دادم الان آرزو دارم بتونم به همون راحتی انجام بدم، ولی خوب ... ابعادم بزرگتر از اونه که دیگه کسی متوجهم نشه ) همۀ بچه ها اون زمان دوستان نادیدنی دارن، من هم داشتم ولی دوست نبودن، موجودی به اندازۀ یک سگ بزرگ و شکلی بین شیر و سگ که وارد اتاقم میشد و باعث میشد جیغ بکشم و تمام شب توی تخت مادرو پدرم بخوابم علاوه بر اینکه تخیلاتم کار دستم می داد همیشه در شب چوب رختی لبریز از لباس جون می گرفت و جلو میامد یا اشباحی از تاریکی ساخته می شدند که باعث می شدند باز من مهمان تخت والدینم بشم.
بگذریم ... از کودکی به دلیل قحطیِ دختران هم سن و سالم در فامیل و کلاً قحطیِ دختر در ساختمانی که ساکن بودیم، به ناچار با جنس مخالف بُر خوردم تا حدی که اسباب بازیهام به جای عروسک و وسایل دخترونه به هفت تیر و کلت و مسلسل تغییر پیدا کرد و این تغییر در همۀ ابعاد بود، لباسهام، بازیهای گروهی و فردیم، اسمم و حتی گاهی گم می کردم که واقعاً چه جنسی دارم، جالب این بود که دوستای پسرم هم در این حالت سرگشتگی با من هماهنگ بودن و کلاً همه با هم خوب هماهنگ بودیم. دوران خرد سالی و کودکی با این جریانات گذشت و خوش گذشت، ماجراها از اونجا شروع می شه که بفهمی یعنی بهت حالی کنند که : تو با اون دوستت که با هم خوش بودین فرق داری و خوب گوشهاتو باز کن، اگه نمی دونی بدون که اون فرق اصلاً به صلاحت نیست، یعنی ... چرا نمی فهمی، اون از تو قَویتر و از هر جهت بهتره و اگه مفهوم اون «فرق» دستگیرت نشه می خوای وقتی کرد تو چشمت اونوقت دستگیرت می شه.
البته این حرفها از طرف فامیل یا خانواده به شکل مستقیم به من حالی نشد، بلکه میشد از روابط زن و مرد فهمید که برخی از بانوان فامیل به این مزخرفات ایمان دارن، و البته این جریان به شکل جدی و بی رحمانه از طرف جامعه به ذهن دختر بچه ها و پسر بچه های بی گناه تو کوچه و خیابان و مدرسه تزریق می شد و صد البته در بعضی از خانواده های مرد سالار به جِد این الگو از پدر به پسر منتقل و بر علیه دختران و بانوی خانه بکار برده می شد و می شه ( متأسفانه ). تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته که دنیای زیبای برابری و مساوات بچه های از همه جا بیخبر رو به زور به توهمات پوسیدۀ گروهی مرد و زنِ بی ارزش و مستبد و خود خواه در رأس حکومت و البته در رأس برخی خانواده ها آلوده می کنن و اینطوری چندین نسل از یک جنسیت احساس بالندگیِ درونشون رو گم می کنن و چه بسا هرگز پیداش نکنن.
احساس بالندگی درونشون رو گم می کنن؟
بعضیهاشون – که تعدادشون کم نیست – حتی نمی دونن اصلاً همچین حسی وجود داره. منهم همینطور؛ گاهی اوقات که پیداش می شد نه اسمشو می دونستم و نه قدرشو، ولی وقتی گمش می کردم، تمام زندگیم لَنگ بود. والدین من اینجوری نبودن ولی تأثیرات جامعه و فرهنگ ضد ایرانی، اثر مهلکش رو به شدت تحمیل می کرد.
یک روز استاد فاطمی سر کلاس تصویر سازی گفت : این احساس بالندگی در همۀ ما وجود داره فقط در جامعه ای قرار داریم که این حس مدام سرکوب می شه  و ما گمش می کنیم ... 
راست می گفت، درود بر ایشون.

دوران کودکی در تخیل، توهم، ترس از تنهایی و ترس از تموم شدن زمان بازی با هم بازیهام گذشت. دوران نوجوانی هم که ... اگه کسی فهمید نوجوانیشو چه جوری مالونده، منم لابد فهمیدم، ولی اصلاً مطمئن نیستم، البته اینهم تقصیر از بزرگان جامعه و خانواده است؛ هیچکس حوصلۀ یک نوجوان رو نداره و همه بی صبرانه منتظرن این موجود روانی زودتر حالش خوب بشه تا کمتر خل بازی در بیاره و باعث شرمندگیشون بشه؛ ولی غافل از اینکه بابااااااا این بدبخت، روانی یا اون مزخرف حال بهم زنی که فکر می کنین نیست به خدا؛ اون فقط یه نوجوان هست که در این بحران و این زمانی که فکر می کنین که یا باید ولش کنید که آدم شه یا اونقدر بهش بچسبید که از آدمیت خارج بشه، اتفاقاً خیلی به مدیریت بحران شما نیاز داره، چون داره فونداسیون زندگیش از همین لحظه ریخته می شه و چرا حالا که می خواین بهش کمک کنین دارین ازش اونی رو می سازین که خودتون می خواین، مثلاً می گذاریدش مدارس اسلامی با اون دیدگاه ترشیده و عتیقه اش و امثالهم، اصلا فرقی نمی کنه چه اینوری چه اونوری؛ چرا هدایتش نمی کنین که این درخت، میوۀ خودشو  بده چرا از درخت سیب انتظار پرتقال دارین و... چی بگم؛ اینم از دوران نوجوانی؛ این دوره مثل غذاهای فست فود می مونه، می تونه خوشمزه باشه و می تونه مزۀ (...) بده؛ و فاصلۀ اولین گاز رو با آخری اصلاً نمی فهمی ( اگه خوشمزه باشه ) و اگه بد مزه باشه حیفت میاد از پول و وقتی که صرف کردی، و تازه در هردو صورت امکان مسمومیت وجود داره.
نوجوانی بدین شکل، فست فودی و بند تنبانی می گذره تا خشت اول چون نهاد معمار کج، تا ثریا برود دیوار کج.
البته من نه مدرسۀ اسلامی یا شاهد یا هرجای افراطی دیگه رفتم و نه از اونوری افتادم یعنی از اونوری که اصلاً راهی نبود که آدم بیافته؛ ولی از نشاط نوجوانی هم بی اندازه دور بودم؛ تخیل، توهم و ترس بجای نشاط و سرور و تخلیۀ انرژی به شیوۀ نوجوانی. نفهمیدم چی شد و چه اتفاقی افتاد ولی وقتی به سن جوانی رسیدم دیدم در نزدیکی ثریا طوری قرار گرفتم که به جهانیان بفهمونم در این قرن هم می تونید به معجزه دل خوش کنین و روی دیواری به این کجی، ممکنه بتونید طوری بایستید که نریزه.

جریان من با زندگیم مثال گم شدن یک موش تو یه لابیرنتِ بدون دروازه است. مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم؛ توقعاتی از پدر که دلسرد و ناامیدم کرد، توقعاتی از محیط خانواده که هر چی بیشتر توش می مونم بیشتر ناامیدم می کنه، توقعاتی از معلمین اول و پنجم دبستان – که الهی خیر نبینن – که بد جوری ازم استقبال کردن و بدرقه اشون هم به همون افتضاحیِ استقبالشون بود. توقعاتی از جامعه که در گندترین شرایط موجود بود؛ توقعاتی از توقع که مشکل همش همین توقع بود و بس.
جنگ، موج عظیمی که علیه زن و زنانگی بلند شده بود که در نوع خودش یک سونامی بود، به نحوی که یه دختر بچۀ هفت سالۀ از همه جا بی خبر باید با روسری و لباس آستین بلند می رفت بیرون قایم باشک، اونم نه هر دختر بچه ای؛ من؛ منی که از اولین روز نوزادیم هر پارچه ای می کشیدن رو سرم که نکنه سرما بخورم با دست مرخصش می کردم؛ من که حاضر بودم مننژیت بشم از سرما ولی محجبه نشم و خلاصه منی که همه می گفتن : این که اینطوری نمی ذاره چیزی رو سرش بند بشه حتماً به رضاشاه لبیک گفته و... 
[ خودمونیم، هم فامیل مامانم هم فامیل بابام هر جفت محجبه و تا حد معقول و گاهی نا معقول مذهبی هستن؛ من نمی دونم این وسط من چی می گم که هنوزم که هنوزه تنها عضوی هستم که هیچوقت زیر بار این نیم متر پارچه و اعتقداداتی چنین نرفتم و البته خیلی وقته دیگه کسی کاری به کارم نداره، تقریباً از همون اوایل؛ همینقدر که از بچگی تا حالا مجبور بودم و هستم که تو جامعه یه باندی رو سرم بپیچم و خلاصه اونی باشم که نیستم، کلی جای تأسف داره.]... چی بگم... و هنوزم همونها هست، فکر نکنید با گذشت زمان بهبودی حاصل شده، نه، بدتر هم شده؛ مثل یک جسدِ متعفن که بوی گندش مشام انسانیت رو آزار میده و راه نفسشو می بنده. خلاصه این فقط جزئی از وقایعی بود که من به عنوان یکی از فرزندان بشریت متحمل شدم و البته به قول خیلی از افراد، بخصوص افرادی که در کلوپ  بدبخترین آدم دنیا عضو هستند، من تازه اوضاعم خیلی بهتر از اوناست.
[ توضیح : کلوپ بدبخترین آدم دنیا جائیست که افراد در اون جمع می شن و برای هم درد دل  میکنند، و اگر یکی این وسط بگه که اوضاع خیلی بدی داره، به تعداد افراد باشگاه، سینه چاک زنان میان جلو که : تو که چیزیت نیست، پس منو ندیدی، نمی دونی چه اوضاع بدی دارم اگه بدونی خدا رو شکر می کنی و...اینطوری نه تنها باری از رو دوشت بر داشته نمی شه بلکه با بار مردم بر می گردی خونه ]
لازم به ذکر است که حتماً همۀ ما به نوعی عضو افتخاری یا اجباریِ این کلوپ هستیم و تو هفته چند بار... بالاخره – پیش می یاد، حتی اگه واقعاً هم نخوای، گاهی خودتو می بینی که به عنوان یک عضو فعال، داری خَفَن فعالیت می کنی.
بگذریم؛ آنچه بر من رفت و آنچه بر دیگران رفت، چه عضو کلوپ باشی و چه با خودت و دیگران رو راست و صادق باشی؛ همه اش یک دعوت بود و هست، دعوت به مبارزه و اعتماد به قدرت برتر الهی. و گاهی افراد نمی شناسن و نمی فهمن تا وقتی که یک نفر ( که البته می گن، مردیست جوان ) با تیپ مشکیِ توپ، بدون اینکه خبر بده و یا حتی در بزنه، میاد جلوت و می گه عزیزم وقتشه که با هم یه جایی بریم و یه چیزی بهت نشون بدم و ... البته امیدوارم بگه عزیزم و ... امیدوارم به اندازۀ کافی خوشگل و جذاب باشه تا ...؛ دلم نمی یاد اسمشو ببرم که این فضای رویایی رو بهم بریزم، ولی احتمالاً دو تا بال سیاه بزرگ ولی کمرنگ  یا نیمه نامرئی، روی کتفش می بینید که هرچی از زمین فاصله می گیرید پر رنگتر می شه...ما که ندیدم ولی می گن، ما هم میگیم، شما هم به بقیه بگین، نگفتید هم اتفاقی نمی افته.
و چه خوب که قبل از رسیدن این نمی دونم چی چی، بفهمیم همۀ ما برای مبارزه دعوت شدیم و فقط یک سلاح به ما دادن که اعتماد به خدا است؛ ولی یه نکتۀ حساس توش هست و اون اینه که وقتی قد عَلَم می کنی برای مبارزه باید همون لحظه بدونی مبارزه کار خداست و فقط باید به اون اعتماد کنی و مبارزه رو بسپری به دستش؛ انگار کار ما تشخیص موقعیت مبارزه است، بعد فقط باید ایستاد کنار و دید  که برات چه کارها که نمی کنه، لشکر مصائب رو به چشم بر هم زدنی جلوت درو می کنه و می ندازه به پات، اگر توی همچین موقعیتی قرارش بدی محاله روتو بزنه زمین؛ فقط باید بهش اعتماد داشت مثل اعتماد یک بیمار به پزشک معالج . من فکر می کردم فقط آدمها و حیوانها به محبت نیاز دارن ولی انگار خدا بیشتر از همۀ ما تشنۀ محبته. اینهمه واسۀ ما دردسر درست می کنه که فقط صداش کنیم ؟... چی بگم! اینم شد کار؟
انگار اونهم می ترسه که کسی بهش توجه نکنه ... ما هم می ترسیم ...
بچه که بودم از ترس اشباح و چیزهایی که می دیدم می ترسیدم، بعد از ترس از دست دادن زمان بازی با دوستام یا با دختر عموها و پسر دائیهام، حاضر بودم خودمو (...) کنم ولی بچه ها رو از دست ندم. کمی بزرگتر هم که شدم حتی تا چند سال پیشها، انگار نه انگار من از دختر عموم 5 سال بزرگترم؛ وقتی بعد از چند روز می خواست بره خونه اشون ، کم مونده بود گوشۀ لباسشو بگیرم و دنبالش رو زمین در حالیکه گریه می کنم کشیده بشم و اون و والدینش هم مثل پرنسس و ملکۀ مادر، از اینکه یه مزاحم آویزونشون شده پشت چشم نازک کنن برن تو قیافه ... به این ترتیب به این حقیر سرتاپا تقصیر نهایت لطف رو می کردن و لحظات من کمی رنگ تنهایشو از دست می داد هرچند از روز اول دلهرۀ روز آخر رو داشتم. حالا این آدم هر کی می تونست باشه؛ مهسا، دختر عموم، فرید و کریم، پسر دائیهام، محسن و یوتا، داییم و همسرش و... بگیربرو تا آخر. بعد ترس از امتحانات مدرسه، ترس از رد شدن درکنکور، ترس از آدمهای ناجور و سوء استفاده گر، ترس از باختن، ترس از ورود به سیاست، ترس ازمزاحمت گشت ارشاد، ترس از حمایت نشدن، ترس از مرگ مادر و پدرم، ترس از عاشق شدن، ترس از...
ترسها همینطور ادامه دارن، جالب اینجاست که وقتی خوب دقت می کنم می بینم هیچکدوم ترسهای واقعی من نیستن یعنی فکر می کنم ترسهای من هستن در حالیکه آخر این ریسمون رو اگر پیدا کنم می رسم به مادرم، پدرم، اطرافیانم، جامعه و ... خلاصه هر کسی به غیر از خودم، در واقع تخم ترس توسط اونها در من کاشته شد. هنوز هم ترسها هستن به همون قدرت و شدت ولی من خوشبختم چون یه پله ترقی کردم، فهمیدم مینوی واقعی یا هر نوزاد دیگری که هنوز اورجینال و تازه هست معنای ترس رو نمی دونه و ترس رو نمی شناسه. همین که فهمیدم اینها ترسهای من نیستن خودش یه پیشرفت بزرگه، فقط مونده چیزهایی که مربوط به من نیستند رو از خودم دور کنم.
این روزها چیزهای دیگه ای هم فهمیدم، اینکه اگر تنها باشم هم اتفاقی نمی افته، تنهایی می تونه استاد بزرگی باشه به شرط اینکه بدونی ازش چطور استفاده کنی ...


" هر وقت خواستی بدانی که در آینده به کجا می رسی، نگاه کن که در حال حاضر در کجا ایستاده و به چه کاری مشغول هستی، نه اینکه تصورات تو چیست و چه حرفهایی می زنی ".  بر گرفته از یی چینگ

این جملۀ درستیه، لحظۀ حالِ من درخواست قلبیِ روزهای گذشتۀ من بوده و البته در طول مسیرش تا این لحظه و حتی آینده، ناگریز از تکامله.
یادمه بچه که بودم علاقه داشتم جراح بشم، چون بنظرم هیچ چیز شگفت انگیزتر از شادی کسی که از دست بوسی عزرائیل نجات پیدا کرده نبود ولی خوب ... من نقاشیم خوب بود نه ریاضیات و فیزیکم. ( البته هنوز نمی دونم چرا خدا این استعداد رو به من داد ) بالاخره هم رشتۀ تحصیلیم  در دانشگاه گرافیک شد و رویای جراح شدن و نجات جان آدمها همون در حد رویا باقی موند. 
به قول دون کیشوت : " چه زیباست رویا، اما رویای نا ممکن ..."
اما این تنها رویای نا ممکنی نبود که من داشتم، من تک فرزند یه خانواده هستم و وابستگیها و دلبستگیهای زیادی منو احاطه کرده و این باعث شده آرامشم رو از دست بدم و از لحظۀ حال، چیزی دستگیرم نشه و متعاقباً، هیچوقت احساس شادی و نشاط واقعی نداشته باشم، همینطور ترس از بدست آوردن برای روزی که باید از دست بدم؛ به هر حال هرچی که بهمون داده می شه از ما گرفته هم می شه تا جائیکه جسمت رو هم باید بذاری و بری این واقعاً یه کابوسه از نوع واقعی.
وقتی  خیلی دلتنگ میشدم از خدا میخواستم به من کمک کنه تا بتونم کسی باشم که بهش افتخار کنه و اگه همه چیز و همه کَسم رو از دست دادم یک تار مو از شادیهای من کم نشه ؛این آرزوی بزرگیه، این یعنی اونقدر پر بشم از خدا که " نبود" رو احساس نکنم، یعنی همه چیزم بشه اون و اون بشه همه چیزم، این یکی رو دیگه کسی نمی تونه ازم بگیره.
ولی این واقعاً آروزی بزرگیه و رسیدن بهش خیلی سخته مگه اینکه خودش دست بکار بشه و کمک کنه.
اما خوب خدا همیشه برای آدمهای پر توقعی که ساخته یه راهی پیدا می کنه حتا اگه این راه باعث بشه پوست طرف کنده بشه...
به دنبال پیدا کردن آرامش و شادیِ واقعی، خدا راهنماها و اساتید مختلفی رو پیش روی من گذاشت که هر کدوم به شیوۀ خودشون بخشی از ابعاد وجود من رو روشن کردن. چندین سال در کلاسهای پرورش ذهن گذروندم و در مورد چاکراها، کالبدها، روشن بینی و روشن شنوی، هاله ها، هیپنوتیزم ... آسترولوژی و نجوم و تأ ثیرات انرژی سیارات بر افراد در لحظۀ تولد آموزشهایی دیدم. شهوت دانستن و جمع آوری این اطلاعات بیشتر از غرق شدن من در این موضوعات بود؛ شاید به این خاطر بود که استاتید من زیاد به جنبۀ عملی دروس تأکید نداشتن و منهم انگار دنبال چیز دیگه ای بودم، این وسط چیزهایی هم فهمیدم مثلاً، به جادو و علوم فرا طبیعی بسیار علاقه دارم به همین خاطر علم جفر و طلسمات و مربعهای جادویی رو هم یاد گرفتم، ولی نمی دونستم چرا هرچیزی رو که یاد می گرفتم، شوق استفاده از اون در من کمرنگ و کمرنگتر میشد و فقط به دانستن اکتفا می کردم، انگار اینهم اونی که من منتظرش بودم نبود .
برای نابسامانیهای ذهن و جسمم، سری هم به علم آیورودا زدم، وقتی استاد آیورودا فقط با گرفتن نبضم تمام زندگی منو مو به مو تعریف کرد انگار که در تمام مراحلش حضور داشته، احساس کردم لخت روبروش ایستادم و هیچ چیزی برای پنهان کردن ندارم.این کار اون برای من دست کم از جادوگری نداشت، اینقدر شگفت زده شده بودم که با چشمهای گشاد و با صدای بلند بهش گفتم تو یه جادوگری، اون بهم خندید و بهد ازم خواست برای اینکه منهم یه جادوگر بشم سر کلاسهاش حضور داشته باشم. سر کلاسهای آیورودا متوجه یک حس قدیمی شدم؛ من هنوز به طب و درمانگری علاقه داشتم ولی اینبار نه به شیوۀ مدرن، بلکه به شیوۀ کاملاً سنتی. شیوه های درمانگری سنتیه هندی مثل آیورودا و چینی که از طریق تعادل بین یین و یانگ در بدن اقدام به درمان می کردند بنظرم جذاب و جادویی بودند. استاد آیورودا برنامۀ دیگه ای هم داشت، اینکه شاگردهاشو با گیاهخواری آشنا کنه ولی شیوۀ ملایم اون با خانواده ای که همه چیز رو به شوخی می گیرن چندان کارساز نبود.
در ادامۀ نقشه ای که خدا برام کشیده بود، با یک استاد شائولین آشنا شدم، در واقع چندتا بچه گربه باعث شدند که اون سر صحبت رو با من باز کنه، اون از اینجا شروع کرد: تشویق و ترغیب من به گیاهخواری و طوری این کار رو انجام داد که انگار برای این کار ساخته شده.
البته من کلاً به گوشت تمایل چندانی نداشتم و اگر اصرار والدینم که بخاطر لاغر بودن( ؟ ) و کمبود انرژی منو به خوردن انواع گوشتها تشویق می کردند نبود، هیچوقت لب به گوشت نمی زدم. ولی خوب اینبار با دفعۀ قبل فرق داشت، این استاد با جدیت و تلاش زیاد منو به خواسته ام رسوند و برای همیشه از خوردن گوشت راحت شدم. اون چندتا DVD به من داد که با دیدنشون حتا اگه از گرسنگی بمیرم دیگه نمی تونم به دلایل انسانی، قلبی و عاطفی، لب به گوشت بزنم. استاد بنا به درخواستم، مدتی به من هنر رزمی شائولین یاد داد و در خلالش حقایقی از فلسفۀ زندگی رو روشن کرد، در کارش جدیت داشت و من رو وادار به کارهایی کرد که تا بحال بخاطر مراعات والدینم نه جرأت انجامش رو داشتم و نه وقتی برای فکر کردن و انجام دادن اونها پیدا می کردم. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و کارهایی انجام دادم که جزو ماجراجوئیهای لذتبخش من محسوب شدن و اعتمادبنفسم رو زیاد کردن، اون از من خیلی راضی بود و امید داشت که من در این رشته بتونم به زودی مربی خانمها بشم ولی متأسفانه هر انسانی یک نقطه ضعفی هم داره و افرادی که سعی می کنن کارهای بزرگی انجام بدن، باید مواظب افتضاحات بزرگی هم باشن که اگر منیّتِ زیادی داشته باشن و از لحظه هم خارج بشن، در تواناییشون هست که انجام بدن. از این استاد علارغم میل باطنیم با وضعیت ناخوشایندی جدا شدم که البته مقصر خودش بود، انگارواقعاً نمی خواست یا نمی تونست دیگه ادامه بده به همین خاطر یک دعوای زرگری راه انداخت که باعث شد عطایش را یه لقایش ببخشم.
شاید هم این پارت از نقشۀ خدا هم به پایان رسیده بود و نوبت نفر بعدی بود.
این قسمت جدید چندان خوشایند نیست و زیاد علاقه ای به صحبت در موردش ندارم ولی برای رسیدن به مرحله ای که الان توش هستم خیلی مفید بود. رابطۀ من با یک دوست قدیمی دوران دبیرستان که به چنان جنگ اعصابی تبدیل شد که ... 
اگر کلاغ رهگذر نبود معلوم نبود الان مهمون کدوم دیونه خونه بودم. کلاغ دوستِ دو نفر ازدوستان صمیمی منه، یکی دوبار در جمع دوستان باهاش ملاقات داشتم ولی نه اونطور که ازش کمکی بخوام. شخصیتش برام جالب بود و چیزهایی که می دونست منو به هیجان می آورد؛ ولی من حتا اون موقع درست نمی دونستم که اون دقیقاً چه چیزهایی می دونه و مشغول به چه کاریه. دوستهام خیلی جزئی در مورد کارهاش صحبت می کردن و من فهمیده بودم این کلاغ از نوع جادوگر و درمانگرهست ( البته اون موقع اونو به اسم خودش صدا می کردم ولی الان می فهمم که این اسم بیشتر از هر اسم دیگه ای برازندۀ اونه ). به دوستم گفتم : ایشون شاگرد هم قبول می کنه؟ و دوستم جواب داده بود از شاگردهاش حرف می زنه ولی نمی دونم در این مورد چطور اقدام می کنه. من هم کم کم موضوع رو فراموش کردم چون دیدم اینهمه چیز که یاد گرفتم در نهایت کار خاصی انجام ندادم، فقط به ملت پول دادم و میل به دانستنم رو ارضا کردم، خوب حالا که چی مثلاً؟!
وقتی درگیری من با دوست دبیرستانیم که بعد از 15 سال درفیسبوک پیدام کرده بود و 6 ماه بود که با هم بودیم بالا گرفت و زندگی رو برام جهنم کرد به دوستم زنگ زدم و ازش کمک خواستم، اون به من گفت: می تونی روی کلاغ حساب کنی، اون می تونه در این شرایط بهت کمک کنه یا لا اقل بگه چکار کنی.
با اینکه اینجا در مورد دوست دوران دبیرستانم زیاد حرفی نزدم ولی همین بسه که بدونی فضایی که برام درست کرده بود خودِ خود جهنم بود. من بخاطر اون دست به کارهایی زدم که حتا تو زندگیم بهش فکر هم نمی کردم و مطمئن باش که اون چیزی که با گفته های من به ذهنت می رسه می تونه خیلی بهتر و ملایم تر یا لا اقل طبیعی تر از مصائبی باشه که من بهش دچار شدم. من با حالتی داغون با کلاغ روبرو شدم در واقع چیزی از سلامت روان و اعصاب در من نبود و اصلاً نمی دونستم چطوری باید بهش مشکلم رو بگم ولی خوش بختانه اون خیلی راحت برخورد کرد و من سرو ته ماجرا رو گذاشتم کف دستش، حتا بیشتر از اونچه فکر می کردم بتونم بگم براش گفتم. همینطور کلاغ فهمید چه چیزهایی تا حالا یاد گرفتم و براش تعریف کردم که جادو و علوم فرا طبیعی برام اونقدر جالب بوده که من پایان نامۀ کارشناسی ارشدم رو با اینکه رشتۀ تحصیلیم تصویرسازی بوده مرتبط به این علوم کردم و به این خاطر کلی در مورد ماندالاها و مربعهای جادویی تحقیق کردم و ...
کلاغ از همون روزی که باهاش صحبت کردم یعنی اوایل مرداد 90؛ حامی من شد و همینطور استاد من. استاد جدید، یک یاتومنت هست که درمان چاکراهای درب و داغون منو تقبل کرد و بنا به درخواست من قرار شد هرچه که می دونه در باب سحر، عرفان، گیاهان جادویی و درمانگری به من یاد بده. این استاد هم کاملاً عملگراست و من از اون روز تا به الان دائماً در حال انجام مراقبه های مختلف هستم و اوضاعم روز به روز بهتر میشه. گرچه دوست قدیمی من هر از چندگاهی پنجه تو صورتم می کشه و قدرت نمایی میکنه ولی من به لطف کلاغ حامی، دیگه اون آدم سابق نیستم و دیگه مثل سابق از دوستم و کارهاش آزرده و پریشان نمی شم. به قول استاد: " هر آدمی باید به اندازۀ خودش ارزش داشته باشه نه بیشتر از اون، برای آدمها اونقدر ارزش قائل نشو که بتونن آزارت بدن " و جملۀ کلیدی دیگه: " هیچکس نمی تونه مینو رو اذیت کنه به غیر از خود مینو "
و من چقدر دست در دست دیگران این مینوی بیچاره رو اذیت کردم.
به هرحال ورودم به طریقت یاتومنتها رو به نوعی مدیون همون رفیق قدیمی یا بهتر بگم همون خُرده ستمگر قدیمی هستم، و بعد هم مدیون کلاغ رهگذر که این وسط تنهام نگذاشت و حمایتم کرد، اگر خُرده ستمگر من نبود کلاغ با من همراه نمی شد و اگه کلاغ نبود دیگه امیدی به من هم نبود.
البته استاد گفت در ملاقات اول و دومی که با من داشت، شهودی مبنی بر ورود و حضور من در این مسیر داشته و فقط منتظر بوده که لحظۀ موعود برسه، لحظه ای که من واقعاً احساس نیاز بکنم و آمادگی کامل داشته باشم. با بلاهایی که به سرم اومده بود دیگه بریده بودم و دیگه نمی خواستم اون شکلی زندگی کنم، می خواستم خودم رو بشناسم، زندگی رو لمس کنم و ازش لذت ببرم. طریقتهایی که در موردش مطالعه کرده بودم  و یا تا حدی واردش شده بودم مثل عرفان اسلامی یا عرفان چینی چندان با طبیعت من سازگار نبود، البته در عرفان اسلامی آرامش خاصی بود ولی هرکاری می کردم نمی تونستم خودمو باهاش سازگار کنم ولی موج جدیدی که پا به زندگیم گذاشته بود بدجوری به دلم نشست، چون چیزی بر خلاف طبیعت من و بطور کلی بر خلاف " طبیعت " نداشت، آرامشی که می خواستم رو داشت لذت یکی شدن با طبیعت و در نهایت یکی شدن با جان جهان یعنی همۀ اون چیزی که آرزو دارم .
اینهایی که گفتم فقط یه پیش درآمد بود به آنچه بر من رفت تا من رازآموز این طریقت بشم؛ هرچند به قول کلاغ رهگذر از همون روزی که پا به این مسیر گذاشتم، یک یاتومنت یا شَمن نامیده شدم.

No comments:

Post a Comment